بدون عنوان
حسابی سرم شلوغه، از این مغازه به اون مغازه...پسری هم که ماشالله حسابی از خجالت مامانش در می یاد. عزیز دل مادر، جانم ، روحم... دیشب بعد از خوابوندن پسری بجای اینکه خودم هم استراحت کنم نشسته بودم به عکس دیدن، اونم عکس های خودم قبل از بدنیا اومدن پسرک و رفتن به بیمارستان و پسری چند لحظه بعد از بدنیا اومدن و خلاصه تا الان ، یعنی از عشق مادری نمی دونستم چه بکنم. همش تو دلم قربون صدقش می رفتم ، آخه می ترسدم بیدار بشه. یه بار که خیلی جلوی خودم رو گرفتم که نرم تو خواب ببوسمش...ای جانم ...
نویسنده :
مریم
2:26